سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش تازیانه هایی بر سر یارانم بود تا درحلال و حرام تفقّه می کردند . [امام صادق علیه السلام]
حدیث نی
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» جانباز5 درصد میهمان نواز است

جانبازی با ? درصد شیمیایی/ تاولها امانش را بریده اند                                جانباز شیمیایی را می شناسم که امسال عید نتوانست عیدی مناسبی به خانواده اش هدیه دهد. همسرش کارگر است و خودش زیر ماسک اکسیژن نفسهای خردلی اش را به شماره نشسته است.  دختر ?? ساله اش که یک سال قبل عروس شده باز هم عیدی از پدر نگرفت. این جانباز را می توانید در انتهای جاده های شمال کشور در روستاهای دورافتاده فریدون کنار ملاقات کنید.

حتی همسایگانش هم نمی دانند او جانباز است و فکر می کنند بنده خدا آثم دارد. او هر چه چشم کشید تا کسی به پاس قدردانی از ایثارش درب خانه اش را بزند ولی صدایی نشنید.   این جانباز جانباز شیمیایی بدون درصد است... سال گذشته خدا قسمت کرد یک شب میهمان خانه اش بودم. خانه ای کوچک با شلنگهای پلاستیکی که دورتادور اتاق اکسیژن را به ریه های او هدایت می کرد. نمی شود هر چه دید و شنید را در صفحه وب نوشت چون وب هم توان این همه مظلومیت را ندارد. ولی او همچنان منتظر است....   به دیدارش بروید... چند عکس یادگاری با تاولهای خونی و صدایی که شنیده نیمی شود... آری حنجره ای برای او نمانده تا حتی اعتراض کند....                                       

آشنایی با محمد رضا پورحسن  ... نزدیک ظهر بود. داشتم از کیوسک روزنامه در تقاطع پاکستان و شهید بهشتی مجله و روزنامه می خریدم که تلفن همراهم زنگ خورد. طبق عادت شماره را نگاه کردم، 0911 بود. الو... یک صدای بسیار ضعیف و نامفهومی سلام می کرد و بعد از چند لحظه قطع شد. اول فکر کردم اشتباه بوده و بعد گفتم شاید مزاحم تلفنی است ولی چند ثانیه بیشتر طول نکشید که به دلیل ارتباط نزدیک با جانبازان شیمیایی ذهنم به این صدا مشکوک شد. در افکار کنجکاوانه ام قوطه ور بودم که دوباره همان شماره با من تماس گرفت این بار صدا خیلی آشنا بود. گفتم: سلام شما آقای ناصری هستید؟ "آقای .... همان جانباز 70% شیمیایی بود که چندی پیش مصاحبه اش را در مجله خانواده سبز کار کرده بودم" گفت: بله. گفتم: اول شخص دیگری صحبت می کرد. آقای ناصری صحبتم را قطع کرد و گفت: آقای پورحسن از دوستان من به دلیل مصدومیت شدید شیمیایی در بیمارستان بقیه ا.. بستری شده و خیلی علاقه داره که شما را از نزدیک ببیند. دیگر سوال نکردم که چرا؟ و یا اینکه وقت ندارم. از آنجائیکه به خودم قول دادم در خدمت جانبازان شیمیایی کشورم باشم گفتم: حتما عصر خدمت می رسم.    عصر همان روز با یکی از دوستانم بعد ازخرید مختصری به بیمارستان بقیه ا.. رفتیم. آن جانباز بعد از یک سال هنوز هم اطاقش جایگاه تردد فرشتگان خدا بود و نفسهای بهشتی اش که لحظه به لحظه عطر و بوی بهشت را تداعی می کرد. معلم جانباز با لبخند همیشگی به سلامم علیکی گفت و با انگشتانش اطاق روبرو را نشان داد و گفت: آقای پورحسن منتظر شماست معطلش نکنید. به اطاق روبرو رفتیم یکی یکی نام بیماران را از بالای تخت ها می خواندم. آخرین تخت نوشته شده بود محمد رضا پورحسن، نوع بیماری: شیمیایی. جلورفتم و مشمع کمپوت ها را روی میزش گذاشتم و بعد از سلام گفتم: خبرنگار خانواده سبز هستم تلفنی با هم صحبت کردیم. طبق عادت همیشگی او را در آغوش گرفتم که انشاء ا.. نصیب شما نیز گردد.  خیلی خوشحال بود مجله خانواده سبز را که روی آن تصویری از خانواده یک جانباز شیمیایی بود به من نشان داد و در حالی با چشمانش از کارمن رضایت داشت سخن گفت ولی افسوس که به سختی می توانستم صدایش را بشنوم.  از بی مهری ها می گفت. از مصدومیتش و تاولهایی که لحظات سوختنش را بعد از اصابت بمب شیمیایی یادآوری می کرد. تا به امروز بعد از مصاحبه و دیدن هزاران مصدوم شیمیایی چنین تاولهایی را ندیده بودم. خود را آماده مصاحبه کرد و من ممانعت کردم. گفتم: آقای پورحسن این مکان جای مناسبی نیست تا بتوانم یکی یکی با تاولهای خون آلود سخن بگویم. حتما این تاولها پرستاری دارد که شبانه روز بر روی آنها مرحم می گذارد. برای همین پیشنهاد می کنم این مصاحبه با خانواده محترمتان انجام گردد. سکوت کرد و با همان صدای خشک گفت: قدمتان روی چشم ولی خانه ما در یکی از روستاهای توابع آستانه اشرفیه است شما می توانید به آنجا بیائید؟ مجالی برای فکر کردن نبود و بلا فاصله گفتم: بله هر وقت مرخص شدید تماس بگیرید خدمت می رسم. نا باورانه قبول کرد. می دانست که قول من شاید سالها طول بکشد. خداحافظی کردیم و از اطاق خارج شدیم.                                                                                داستان سفر به روستای رودپشت  15ماه مبارک رمضان بود که آن صدای خسته را دوباره شنیدم. آقای پورحسن بود و بعد از سلام و علیک گفت: مرخص شدم. فرموده بودید تماس بگیرم خلف وعده نگردم منتظر شما هستم. من هم گفتم: به روی چشم روز عید فطر خدمتتان می رسم.  نمی خواستم تنها به سفر بروم. می دانستم اگر همسفرانی داشته باشم هم تنها نمی مانم و هم اینکه سفیرانی را برای روایت مظلومیت جانبازان شیمیایی با خود همراه می کنم. همه برنامه ها از قبل آماده شده بود همسفران، اتومبیل و... . جالب اینجا بود که صبح روز عید فطر هر کدام به بهانه ها و گرفتاریهای مختلف حاضر نشدند و من تنها از ترمینال غرب به طرف آستانه اشرفیه حرکت کردم. عصر عید فطر را افتادم. شب به سختی توانستم روستای رود پشت را پیدا کنم. از نانوایی روستا سراغ خانه آقای پور حسن را گرفتم. کمی فکر کرد و گفت: به فامیلی نمی شناسم ولی تا گفتم: جانباز شیمیایی خانه را نشان داد. منتظرم بودند و مهمان نوازی را در حقم تمام کردند. آن شب همه آمدند همسایه ها، اقوام، آشنایان و... آقای پورحسن در حالی که ماسک اکسیژن بر دهان داشت فقط به صحبتها گوش می داد. هنگام خواب در سکوت شب صدای دم و بازدم دستگاه اکسیژن ساز خبر از حضور مردی می داد که از کاروان شهدا به جا مانده بود مردی که مانده بود تا به صورت زنده و حاضر 8 سال دفاع مقدس را به تصویر بکشد. نمی توانستم بی توجه به این صدا بخوابم. با من حرف می زد و می گفت: ای که از کوچه معشوقه ما می گذری بر حذر باش که سر می شکند دیوارش.

 نام: محمدرضا

نام خانوادگی: پورحسن

تاریخ تولد: 1348

تاریخ مجروحیت: 1366

مدت حضور در جبهه: 23 ماه

محل مجروحیت: کانال ماهی شلمچه

 ... وی در سال 1348 در خانواده ای کشاورز در روستای رودپشت از توابع آستانه اشرفیه دیده به جهان گشود. او همراه با 3 برادر دیگرش برای کمک به پدر جهت امرار معاش خانواده بعد از مدرسه به شالیزار می رفتند و با توجه به خستگی کار روزانه مسجد را جهت انجام فرایض دینی، فرهنگی و اجتماعی رها نمی کردند.   بعد از اعلام جنگ و شرایط خانواده و پدر مجبور شدند یک به یک به جبهه جهت انجام خدمت سربازی اعزام شوند. با این حال محمدرضا با توجه به سن پایین خود چندین بار به قصد اعزام به جبهه اقدام نمود و رد شد ولی بالاخره بعد از بازگشت برادر بزرگتر از عملیات آزادسازی خرمشهر او از طریق گردان حمزه از لشگر 52 گیلان به مناطق عملیاتی اعزام گردید. آموزش های 45 روزه در نوشهر و آموزشهای تخصصی در سنندج و دزفول باعث شد محمدرضا در تمامی رسته های بهداری، قایقرانی، تیربارچی، آرپی جی زن، اطلاعات عملیات و... آموزش ببیند و به قول خودش یک آچار همه کاره گردان شده بود. وی قبل از مجروحیت در مناطق عملیاتی شط علی، بیت المقدس7، اروند رود، جزیره مجنون، مناطق مرزی بانه و... حضور داشتند. محمدرضا در سال 1365 در منطقه پاسگاه زید از ناحیه دست و پا و پارگی پرده گوش به شدت مجروح شد و او را به بیمارستان ارتش تهران منتقل نمودند. او می گوید: در بیمارستان به دلیل موج انفجارآنقدر از درد فریاد می کشیدم که دستانم را به تخت می بستند و بعد از ترخیص از بیمارستان تا چند ماه خانواده ام از فریادهای من در امان نبودند، هرچه بود را می شکستم و قرص های اعصاب قوی اعم از آپودوکسپین، کلونازپام و... مصرف می کردم. آقای پورحسن بعد از چند ماه استراحت دوباره داوطلبانه به مناطق عملیاتی رهسپارشدند و این بار منطقه شلمچه بود. محمدرضا لحظه مصدومیت خود را اینگونه بازگوکرد: ساعت 45/1 عصر یک روز گرم تابستان بود محل اسقرار گردان کانالی بود در منطقه شلمچه که عمق آن به اندازه قد افراد بود و منتظر بودیم شب بشود تا دستور حمله صادر گردد. بعضی از بچه ها استراحت می کردند و برخی وصیتنامه می نوشتند من هم با دوربین رفت و آمد عراقیها را زیر نظر داشتم. یک مرتبه صدای هواپیما شنیده شد. 3 فروند بودند بعد از اولین حمله هوایی فرمانده گردان با صدای بلند گفت: شیمیایی شیمیایی ... فقط 9 ثانیه وقت داشتیم تا نفسمان را حبس کنیم و ماسک بزنیم ولی حتی این فرصت را هم پیدا نکردیم. 15 متری من داخل کانال یک راکد حاوی گاز خردل اصابت کرد و بچه هایی که نزدیک بمب بودند در جا سوختند و شهید شدند. من هم که چشمانم دیگر نمی دید و سوزش پوست و سرفه امانم را بریده بود بیهوش شدم.  وقتی که چشم باز کردم خودم را عریان روی تخت در بیمارستان دزفول دیدم. بدنم پر بود از تاول های خونی که روی آن را با کرمی سفید رنگ پوشانده بودند. به پرستارها گفتم به پدر و مادرم اطلاع ندهید. بعد از مدتی به بیمارستان ارتش تهران منتقل شدم و از آنجا به لنگرود و سپس ترخیص شدم. غذایم فقط سوپ بود و آمپول بعد از مدتی یک سری تاولها از بدنم محو شد و صدایم باز شد.                                                                                                       ازدواج  11روز بعد از اتمام دوره سربازی یک روز بحث ازدواج بین من و شوهر خواهرم قوت گرفت. او یکی یکی نام دخترها را می گفت و وقتی به اسم همسرم رسید وی را انتخاب کردم. چون ایشان و خانواده شان را از قبل می شناختم.    روز بعد با یک حلقه ازدواج، روسری، پارچه و گل و شیرینی برای خواستگاری به منزل عیال رفتیم. پدر همسرم گفت: بچه مومن آرام و کاری است. مهریه مان 300 هزار تومان پول، یک دست آئینه و شمعدان و یک جلد کلام ا.. مجید تعین شد. یادش به خیرشب عروسی حیاط خانه جا نداشت 800 نفر میهمان داشتیم برنج عروسی محصول دست بابا بود.     بعد از یک سال برای کار به بندر عباس رفتم آنجا به دلیل تجربیات جنگ به عنوان تزریقات بیمارستان شهید محمدی مشغول به کار شدم. ماهانه 3000 تومان حقوق می گرفتم و 15000 تومان کرایه خانه می دادم بعد از 8 سال در جنوب به دلیل گرمی هوا عوارض شمیایی نمایان شد و سرفه ها امان از من گرفته بود. دکتر بعد از معاینات دریافت که این سرفه ها ناشی از استشمام مواد شیمیایی در زمان جنگ است به همین دلیل جهت درمان در تهران به کرج نقل مکان کردیم و در شرکت کنسرو سازی مشغول به کار شدم. سال 1383 تاولها نمایان شد و پدرم از من خواست که به دلیل آلودگی هوا به روستا برگردم.     تاولها روز به روز بزرگتر و بیشتر می شد و سرفه ها خون آلود تر... تا اینکه بالاخره برای درمان در بیمارستان بقیه ا.. تهران بستری شدم.  درد و دل   همسرم و برادرش برای درمان و درصد مجروحیت من خیلی تلاش کردند ولی تمام تلاشها بی فایده بود نمی دانم چرا بنیاد شهید فقط 5% مجروحیت شیمیایی برای من لحاظ کرد. دکتر معالجم گفت: باید از اکسیژن استفاده کنم یک میلیون و ??? هزار تومان دستگاه اکسیژن ساز اولین هزینه سنگین درمانم بود که با وام و قرض توانستیم تهیه کنیم به علاوه هزینه های رفت و آمد برای درمان به تهران و... دیگر خانه نشین شدم و به هیچ عنوان بدون اکسیژن نمی توانم حتی یک ساعت بیرون بمانم. به ناچار همسرم خیاطی می کند هم آرایشگری و برای خرج خانه گاهی اوقات روی شالیزارهای دیگران کار می کند. پسرم حمید هم به دلیل مشکلات مالی نتوانسته راهی دانشگاه شود و دخترم نیلوفر یک سال است که عقد کرده و منتظر تاریخ عروسی است... مغازه کوچکی که داشتم فقط با 2 میلیون تومان سرمایه می تواند کمک خرجمان باشد ولی چه کسی می تواند این سرمایه را به ما بدهد؟  پسرم می پرسد چرا دوستان من که پدرانشان وضعیت بهتری دارند از امکانات مناسب زندگی برخوردارند و وقتی به انها می گویم پدر من نیز جانباز است در جواب می گویند: 5% که جانبازی محسوب نمی شود. متاسفانه ارزش های انسانی ما را نیز درصدهای بنیاد شهید مشخص می کند و این خیلی خطر ناک است. از رئیس جمهور محترم می خواهم کمی هم به جانبازان شیمیایی توجه بیشتری کند. درست است که به صورت آشکار قطع عضو نیستند ولی از داخل می سوزند و می سازند. آقای رئیس جمهور به داد کمیسیونهای پزشکی برسید که چه مظلومانه از سکوتمان استفاده می کنند و نا عادلانه می بینند ولی لحاظ نمی کنند. همسر مهربانم نمی دانم اگر تو نبودی چگونه می توانستم این همه درد و مشکلات را تحمل کنم که خداوند دانسته فرشتگانی را برای آسایش ما مقرر فرموده است. از تو به خاطر تمام شبهایی که به پایم سوختی شرمنده ام. مرا حلال کن که نتوانستم حداقل زندگی عادی برای تو محیا سازم.  خدا می داند زمانی که با دستان مهربانت وقتی مرحم روی تاولهای خون آلودم می گذاری چقدر احساس شرمندگی می کنم و از خدا می خواهم در همان حال جان مرا بستاند.     دخترم نیلوفر می دانم که جمع کردن خلتهای خونی من خاطر هر دختری را مکدر خواهد کرد ولی تو هیچ نمی گویی. آرزو دارم بر سرم فریاد بزنی ... که دیگر خسته شدم ... ولی افسوس که روح بلندت مرا در خود غرق کرده است.  پسرم حمید نمی توانم خود را ببخشم زمانی که می بینم تمام آرزوهایت را به خاطر پدر محدود کرده ای ...    مادرم فکر نکن که نمی دانم چرا فقط روزی چند دقیقه در کنارم می نشینی و چند ساعت در حیاط قدم می زنی تا قرمزی چشمانت را محو کنی . بدنم از تو نیز شرمنده ام که جایگاه تاولهایی شده ای که پیکر تو را سوزناک و الوده کرده است از تمام مردم کشور خجالت زده ام که نتوانستم به درستی وظیفه خدمتگذاری را به جای آورم مرا حلال کنید.     ادامه این گفتگو را نمی توان در کلام نوشته بیان کرد عکسها و فیلمها گواه از این مظلومیت است...                          

گفتگو و عکس از سید هادی کسایی زاده  (وبلاگ جانبازان شیمیایی ایران) ... ذکر منبع الزامی است





نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » احمد . فرهنگ ( پنج شنبه 89/12/26 :: ساعت 3:0 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

یا امام عصر(عج)نمیدانم تبریک مولود حضرت بابات رو بگم یا تسلیت ای
میلاد مسعود شفیعه روزجزا حضرت فاطمه زهرا(س)و روز مادر بر مادران
خرمشهر مهد مقاومت و آزادگی مردم دلاور ایران
دلیل موفقیت شما در چیست؟
نامه ای برای بابای دلاورم ! (جوابیه ای برای نامه بابا از دختر در
دیگه چه خبر؟ (1) گزارشی از وضعیت یک جانباز و فرزندشهید
دوستان لطفاً برای بابام دعا کنید !
نامه ای به دخترم فاطمه !
پیامک دردناک برادررزمنده و جانباز شیمیائی گرگانی !
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 18
>> بازدید دیروز: 1
>> مجموع بازدیدها: 20309
» درباره من

حدیث نی
مدیر وبلاگ : احمد . فرهنگ[16]
نویسندگان وبلاگ :
فاطمه . فرهنگ (@)[0]

امیر . ابولحسنی (@)[0]


سلام . حقیر جانبازی غربت نشین(ربذه) که بیشتر عمرخود را با دردها گذراندم و اینک قلم را سلاح مبارزه با زر و زورمداران انتخاب کرده ام . به شما خیر مقدم عرض میکنم . خوش آمدید!

» پیوندهای روزانه

پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری . حضرت آقا [1]
پایگاه اطلاع رسانی ریاست جمهوری اسلامی ایران
پژوهشکده مهندسی و علوم پزشکی جانبازان
بنیادشهید وامور ایثارگران انقلاب اسلامی [2]
پایگاه فرهنگی گنبدطلائی امام رضا(ع) [1]
سردارشهیدحاج محمد ابراهیم همت [1]
درگاه ملی خدمات الکترونیکی ایران
وبسایت شهدای سرزمین پاک ایران
سبکبالان(تخصصی دفاع مقدس)
خاطرات یک بسیجی زمان جنگ [2]
وبلاگ جانبازان شیمیائی ایران [6]
هیئت رزمندگان اسلام خوی [2]
هیئت شهدای گمنام تبریز [3]
پایگاه اطلاع رسانی دولت [1]
حکایت به غربت نشینی
[آرشیو(29)]

» آرشیو مطالب
اردیبهشت 90
اسفند 89

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
.: شهر عشق :.
صل الله علی الباکین علی الحسین
دهاتی

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان




» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ
Upload Music
Upload Music
> » طراح قالب

Upload Musicml>
Upload Music